خدا پشت پنجره ایستاده
با پدر و مادر و خواهرش سالی برای دیدن پدربزرگ و مادربزرگ رفته بودن به مزرعه. مادربزرگ یه تیرکمون به جانی داد تا باهاش بازی کنه. موقع بازی جانی به اشتباه یه تیر به سمت اردک خونگی مادربزرگش پرت کرد که به سرش خورد و اونو کشت
لاشه رو برداشت و برد پشت هیزمها قایم کرد. وقتی سرشو بلند کرد دید که خواهرش همه چیزو دیده ... ولی حرفی نزد.
مادربزرگ به سالی گفت "توی شستن ظرفها کمکم کن" ولی سالی گفت: " مامان بزرگ جانی بهم گفته که میخواد تو کارای آشپزخونه کمک کنه" و زیر لبی به جانی گفت: " اردکه رو یادت میاد؟" ... جانی ظرفا رو شست
بعد از ظهر اون روز پدربزرگ گفت که میخواد بچه ها رو ببره ماهیگیری ولی مادربزرگ گفت :" متاسفانه من برای درست کردن شام به کمک سالی احتیاج دارم" سالی لبخندی زد و گفت:"نگران نباشید چونکه جانی به من گفته میخواد کمک کنه" و زیر لبی به جانی گفت: " اردکه رو یادت میاد؟"... اون روز سالی رفت ماهیگیری و جانی تو درست کردن شام کمک کرد.
چند روزی به همین منوال گذشت و جانی مجبور بود علاوه بر کارای خودش کارای سالی رو هم انجام بده. تا اینکه نتونست تحمل کنه و رفت پیش مادربزرگش و همه چیز رو بهش اعتراف کرد. مادربزرگ لبخندی زد و اونو در آغوش گرفت و گفت:" عزیزدلم میدونم چی شده. من اون موقع کنارپنجره بودم و همه چیزو دیدم اما چون خیلی دوستت دارم بخشیدمت. من فقط میخواستم ببینم تا کی میخوای به سالی اجازه بدی به خاطر یه اشتباه تو رو در خدمت خودش بگیره!"


موضوعات مرتبط: داستانک
جملات الهام بخش برای زندگی
مناظره به سبک دهه شصت...!/
کوتاه ترین داستان
ارنست همینگوی کوتاه ترین داستان جهان را در یک شرط بندی با یکی از دوستانش که ادعا کرده بود که با ۶ کلمه نمیتوان داستان نوشت، نوشته است.
اگر تا به حال این اثر همینگوی را نخواندهاید، آن را به شما پیشنهاد میکنیم.
"For Sale: Baby Shoes, Never Worn"
برای فروش: کفش بچه، هرگز پوشیده نشده
نوشته بالا فقط یک جمله نیست, بلکه کوتاه ترین داستان جهان است.
گفته میشود «ارنست همینگوی» این داستان 6 کلمه ای را برای شرکت در یک مسابقه داستان کوتاه نوشته است و برنده مسابقه نیز شده است.
همچنین گفته میشود که وی این داستان کوتاه را در یک شرط بندی با یکی از دوستانش که ادعا کرده بود که با ۶ کلمه نمیتوان داستان نوشت، نوشته است.
منبع: سیمرغ


موضوعات مرتبط: داستانک
شعر طنز
يارب بده كه پول فراوانم آرزوست
بيمارم و هزينه درمانم آرزوست
هم پول باز كردن رگ هاي بسته ام
هم پول ارتدونسي دندانم آرزوست
از شغل و اين حقوق كم آزرده خاطرم
يك جيب پر چو جيب مديرانم آرزوست
يك دست، بال جوجه و دستي به تنگ دوغ
يعني كه دوغ و جوجه ارزانم آرزوست
از كاله جوش و اشكته بدجور دلخورم
آن قيمه هاي خوشگل مامانم آرزوست
مادرزنم هميشه به من اخم مي كند
مادرزني چو پسته خندانم آرزوست
گفتند يافت مي نشود گشته ايم ما
من آنچه يافت مي نشود آنم آرزوست
رفتن به كيش و قشم و دوبي را كه بي خيال
يك جمعه اي گذر به لواسانم آرزوست!


موضوعات مرتبط: اشعارطنزاشعار